کتاب مسافران مه نوشته خدیجه قاسمی (1340-) نویسنده معاصر است. هما توسط دو تن از معلمان دبیرستان خود با فضای جامعه در روزهای انقلاب و حوادث آن آشنا شد و پس از مدتی برای شرکت و حضور بیشتر در حوادث جامعه زادگاهش را به مقصد تهران ترک کرد. در تهران با افکار سیاسی روز آشنا شد و همراه با دیگر مردم شهر به تظاهرات ضد رژیم پیوست. او در خانه خاله با محمود دوست پسر خاله اش آشنا شد و کم کم احساس کرد که او به او علاقه مند است اما با بازگشت به شهر کوچکشان این حس فراموش شد. هما پس از پیروزی انقلاب اسلامی به عضویت گروهی درآمد که معتقد بودند انقلاب مردم به بیراهه رفته است و برای بازگرداندن آن به مسیر اصلی خود به فعالیت های پنهان سیاسی پرداخت. در همین حین وقتی محمود به شهرشان آمد، دوباره عشق سابق پیدا شد و آن دو با هم نامزد کردند. اما ماجرای نامزدی هما با محمود و اختلاف عقاید سیاسی آنها از یک سو و عشق سرکوب شده رضا، هم گروهی هما در سازمان از سوی دیگر، اتفاقاتی را رقم زد که زندگی او را تغییر داد. کتاب مسافران مه نوشته خدیجه قاسمی داستان دفاع مقدس را روایت میکند که لحظه به لحظه آن روزهای سخت روایت میشود. برای تهیه این کتاب میتوانید از صفحه اصلی وبسایت افکار مثبت اقدام فرمایید.
خدیجه قاسمی در اولین رمان در جاده خیس و در دومین اثرش، کتاب مسافران مه که رمانی اجتماعی و سیاسی در حوزه دفاع مقدس بود، به خوبی نشان داد که داستان نویسی طبیعی و توانا است. قدرت او در ایجاد فضای شخصیت پردازی و پیشبرد داستان شگفت انگیز و تحسین برانگیز است. استقبال خوانندگان در جاده خیس و پرینتهای مکرر در زمان کوتاه گواه این مدعاست. داستان سرایی ذاتی و شامه و تسلط نویسنده بر شیوه داستان نویسی و درک منطقی وقایع معاصر، رمان های او را جذاب و خواندنی کرده است و یکی از این آثار کتاب مسافران مه میباشد.
در بخشی از کتاب مسافران مه میخوانیم:
گوشی رو قطع کردم و برگشتم پیش بقیه. خیلی هیجان زده بودم. نمیدانستیم محمود با دیدن چهره من چه واکنشی نشان میدهد. دوباره تلفن زنگ خورد و شاگرد پری خانم گفت: عروس خانم با شماست!
همه زدند زیر خنده و سپس گفتند: آقا داماد براى دیدن عروس خانمش بىتاب شده.
تلفنى آخر راهرو سالن آرایشگاه و جدا از سالن آرایشگاه قرار داده شده بود. گوشى را که برداشتم صدا ناآشنا بود و آنچه را بیان کرده بود، باورم نمىشد.
من گیج شده بودم. صداى خنده و شوخىها از من دورتر و دورتر مىشد، گویی سرم سبک شده بود و احساس معلق شدن میکردم. دهانم کویر شده بود و بدنم راسرما فرا گرفته بود. نمىدانم چقدر زمان سپری شد تا به خودم آمدم و ایندفعه صداى خنده و حرفهاى خانمها را کاملاً مىشنیدم، آنها پشت سر من حرف صحبت میکردند.
یکیشون گفت حرفاشون باید خیلی طول بکشه، این حرفا هفته اوله و همه خندیدن. کیف لباسم را که آویزان بود برداشتم و به حموم رفتم و سریع لباسم را عوض کردم. موهایم را باز کردم و کتم را پوشیدم و شنل و ماسکم را پوشیدم و از پنجره به سمت حیاط پریدم و سپس آرام از در حیاط بیرون رفتم و با تاکسی به آدرسی که به من داده بودند رفتم. طبق قرار ایشان سه بار تماس گرفتم و منتظر ماندم. دختری جوان و ریزه اندام در را باز کرد، اسم رمزی که گفتم از جلوی در دور شد و من با ترس وارد شدم، به جز دختری که در را باز کرد، سه دختر دیگر آنجا بودند، همه خوشحال شدند. برای دیدن وضعیت من با تعجب به من نگاه کردند. یکى از آنها جلوتر آمد و دستش را دراز کرد و با من دست داد و سپس گفت: معصومه هستم بعد گفت چرا اینقدر دستهات یخ کرده؟ بعد به دخترى که در را باز کرده بود گفت: زهره یه لیوان چاى بیار براى خانم…
خرمشهر سقوط کرد و من نجات پیدا کردم ولی محمد پیدا نشد. فرهاد هم گم شد. ناامید و تنها به تهران برگشتم اما جرات رفتن پیش منصوره خانم را نداشتم. نمیدانستم به او چه بگویم. ترسیده بودم و کابوس ها مدام از سرم بیرون میآمدند. روزها به بیمارستانهایی که مجروحان جنگی بستری شده بودند سر میزدم و به دنبال مفقودانم میگشتم. ترس و ناامیدی مرا بیمار کرده بود. نمیتوانستم چیزی بخورم و نه خوابم هم نمیبرد. هر بار که چشمانم را میبستم صحنههای از هم پاشیدگی انسانها به ذهنم خطور میکرد… وقتی میخواستم چیزی بخورم، آن صحنه ها جلوی چشمم میآمد. نمیدانستم چیکار کنم! و به تنهایی در حال زجر کشیدن بودم.
نقد و بررسیها
پاککردن فیلترهاهنوز بررسیای ثبت نشده است.