پـشـتـیـبانی تلفنی

09150057349

معرفی کتاب روی جاده نمناک

معرفی کتاب روی جاده نمناک

معرفی کتاب روی جاده نمناک رمانی از خدیجه قاسمی می­‌باشد. این کتاب یک داستان عاشقانه با فراز و نشیب‌­های فراوان است. ایلیا دوست امیر که در نمایشنامه‌ای به نویسندگی امیر بازی می کند، در حین کار عاشق آوا می­شود. اما آوا با امیر ازدواج می­کند. ایلیا نیز تشکیل خانواده می­دهد، اگرچه عشق گذشته خود را فراموش نمی­کند. کتاب روی جاده نمناک از آن دست رمان­‌هایی است که به سرعت خواننده را غرق می­کند. درست مانند یک رودخانه عظیم و وسوسه انگیز، مخاطب را به درون خود می­کشاند. در کتاب روی جاده نمناک، تصویری زنده و گرم از تاریخ اجتماعی معاصر و فراز و نشیب روزهای خاکستری مردم این منطقه به چشم می­خورد. تابلویی پر از رمز و راز عشق و شور بی پایان روح و قلب انسان. این کتاب تلالویی از راهی پر از نور است، در جاده نمناک، درست مانند زندگی به دور از هرگونه فرمالیسم و اصول آغاز می­شود و مانند زندگی به دور از فراز و نشیب، همراه با وجدان پاک، گرم و فریبنده پیش می­رود. برای تهیه این کتاب میتوانید از صفحه اصلی وبسایت افکار مثبت اقدام فرمایید.

معرفی کتاب روی جاده نمناک رمانی از خدیجه قاسمی

خدیجه قاسمی نویسنده معرفی کتاب روی جاده نمناک در بهار سال 1340 در روستایی در جنوب خراسان چشم به جهان گشود. چون پدرش قبل از تولد برای کار به تهران رفته بود و قصد بازگشت نداشت، از شش ماهگی برای همیشه به تهران نقل مکان کرد. سال­ های شیرین کودکی­اش را با قصه­ های رویایی و رنگارنگ مادرش و سپس کتاب قصه ­هایی که خواند گذراند. خیلی زود ازدواج کرد اما به تحصیل ادامه داد و مقطع کارشناسی را در رشته ادبیات فارسی به اتمام رسانید. او در خانواده­ای تحصیل کرده زندگی می­کند. او دو دختر و دو پسر دارد و دختر بزرگ او، همانند مادرش، نویسنده، مترجم و ترانه سرا است.

در بخش‌­هایی از این کتاب می­‌خوانیم:

  • مدت‌­هاست که احساس تنهایی عجیبی می­کنم. احساس نمی­کردم کسی به خودم نزدیک باشد. کاش کسی بود که بتوانم با او صحبت کنم و درد دلم را با او در میان بگذارم. کاش یکی منو درک میکرد کاش می توانستم فقط به آوا بگویم که چقدر دوستش دارم و چقدر از دوری از او عذاب می­کشم. آسمان غرش کرد و رعد و برق کرد. هوا ابری و بارانی بود. باران داشت به شیشه می­خورد. پشت پنجره ایستادم و باران را تماشا کردم. من بیزار شدم. این روزها مدام دلم می­خواست گریه کنم. خدایا این چه بلایی بود که سرم اومد؟ چرا باید بین همه دخترای اطرافم عاشق آوا می­شدم؟ آوا که قرار بود همسر بهترین، عزیزترین و صمیمی ترین دوستم بشه، همسر کسی که حاضر بودم برایش جانم را بدهم. باران شدیدی شروع به باریدن کرد. احساس سرما کردم. رفتم روی تختم جلوی پنجره و دراز کشیدم. پتو را روی خودم کشیدم. و آن­قدر گریه کردم که نمی­دانم کی خوابم برد. پدر هر شب مثل دوران کودکی من آرام آرام به اتاقم می آمد و چراغ اتاقم را خاموش می­کرد.
  • رفتار پدرم چند روزی بود که مشکوک بود. آهسته با یکی تلفنی صحبت می­کرد و شب خیلی دیر به خانه می­آمد. یا در اتاقش مهمان داشت و نمی­خواست مهمانش را ببینم. خیلی کنجکاو بودم که بدانم پدرم چه کار می­کند. صبح نگران بود و حواسش جای دیگری بود. او دیگر حوصله­ای نداشت و کمتر با من صحبت می­کرد. نتوانستم با او کنار بیایم. او دیگر مثل همیشه سرحال نبود، اما سایه­ای از غم صورتش را پوشانده بود. او چیزهایی را از من پنهان می­کرد. چیزهایی که به من مربوط بود. نگران بودم که نتوانم در محل کار خوب تمرکز کنم. اتفاقاتی در اطرافم می­افتاد که من از آ­ن­ها بی­خبر بودم. امشب باید پدرم را مجبور می­کردم که حقیقت را به من بگوید. دیگر نمی­توانستم در اضطراب زندگی کنم.
  • شب که وارد خانه شدم، پدر در مبل مچاله شده بود و صورتش تغییر رنگ داده بود. سریع به او رسیدم.سلام پدر. چی شد؟! خوب نیستی؟ وقتی تلفن زنگ زد وحشت کردم و به سمتش دویدم. ایلیا زود خودتو بیار اینجا. فقط اجازه نده زهرا متوجه شود. پدر تلفن را قطع کرد. زهرا با وحشت به من نگاه می­کرد. گفتم: نگران نباش پدرم بود. او می­خواهد با من صحبت کند. زهرا باور نمی­کرد اما حرفی هم نزد.زمانی که رسیدم، سریع در خانه را پدرم باز کرد و گفت ماشین را بیاور داخل. تمام چراغ­های ساختمان خاموش بود. پدر رنگش پریده بود.. بدون اینکه چیزی بگویم سریع وارد ساختمان شدم. فقط چراغ اتاق خواب مامان و بابا، که طبقه پایین بود و چراغ آشپزخانه روشن بود. کف تالار پذیرایی و سالن پر از خون بود.

دیدگاهتان را بنویسید

برای دیدن محصولاتی که دنبال آن هستید تایپ کنید.
Search