در کتاب رویای مردی مسخره خواهیم دانست که آنهایی که داستانهای کوتاه داستایفسکی و به ویژه کتاب رویای مردی مضحک را نخواندهاند، به سختی میتوانند معنای این جمله او را بفهمند: همه از زیر عبای گوگول بیرون آمدیم. داستایوفسکی در این هفت داستان کوتاه بیش از هر چیز به فضایی که نیکلای گوگول در نوشتههایش ارائه کرده است، نزدیک میشود، فضایی آمیخته با طنز تلخ و گزنده، نقد مسائل اجتماعی. شاید همین نکات بود که در رمانهای این نویسنده روسی در قالب گریز از واقعیت خودنمایی میکرد، به طوری که بلینسکی (منتقد مشهور روسی) که داستایوفسکی را استعدادی درخشان میخواند، اندکی پس از دومین نویسنده به ذوق هنری او شک کرد. کتاب که منتشر شد؛ اهمیت بلینسکی به عنوان منتقد جریانساز مشخص شد. البته در این چالش، توجه گوگول و داستایوفسکی به این نویسنده، در آن زمان نکته بیاهمیتی تلقی نمیشد و کتاب رویای مرد مضحک به عنوان کتابی به حساب میآید که بیان کننده سندی از سایه نیمه تاریک داستایفسکی در اکثر نوشتههای او است.
توجه داستایوفسکی به شیوههای نیکلای گوگول با نقل یک خط از او آغاز میشود و گاه به سمت فضای داستانهای او پیش میرود که در مجموع به این داستانها بسیار نزدیک است. مثلاً در داستان آقای پروخارین پاراگرافی آورده است که ما را به یاد داستان «بینی» گوگول میاندازد.
برای مثال در قسمتی ازین داستان میخوانیم که: سایمون ایوانوویچ زیر لب گفت: تو، تو… نمیفهمی، ممکن است دماغت را ببرند، پس بهتر است خودت آن را با نان بخوری و جایی نگذاری.کارمندی دچار مشکل میشود و میمیرد. پس از مرگش متوجه میشوند که وضعیت چندان بدی نداشته است.
شرح جزئیات و روابط افراد در این داستان نشان دهنده این تاثیر میباشد.
شاید در میان داستانهای «رویای مرد مضحک»، داستان «تمساح» بیشترین مضمون و موضوع گوگولی را داشته باشد. هسته اصلی این داستان را زن و شوهر و دوستی تشکیل میدهند که اتفاقا راوی داستان نیز هستند. راوی با دوستش و همسر دوستش که تازه تمساح تماشا کرده به باغ وحش رفته است. مردی که راوی او را دوست «فرهنگی» معرفی میکند، ایوان مانویچ نام دارد. طی یک حرکت ناگهانی به کروکودیل میرسد و حیوان درست او را میبلعد. اما قبل از این که این اتفاق بیفتد، نویسنده دو نکته را به خواننده گوشزد کرده است. اول اینکه ایوان قرار است به زودی به خارج از کشور سفر کند و دوم اینکه ایوان از اروپایی ها انتقاد میکند. «…با تماشای کروکودیل، بد نیست در سفر به اروپا با ساکنان اولیه آن آشنا شوید». اما همین ساکن اولیه، ایوان را میبلعد، اگرچه او زنده مانده و از محله تنگش آواز میخواند. این اشتیاق به حدی است که ایوان با اینکه میتواند، نمیخواهد شکم حیوان را ترک کند و از همسرش و راوی میخواهد که به او بپیوندند.
در بخشی از کتاب رویای مردی مسخره میخوانیم:
حالا مردم فکر میکنند من دیوانه هستم، اما من خوب میدانم که من یک آدم مسخره بیش نیستم. و این یک نوع پیشرفت است که به نظر من دیگر مسخره نیست. ولی دیگه برام مهم نیست همه آنها، حتی وقتی به من می خندند، دوست داشتنی و عزیز هستند. در واقع چیز خاصی در آن لحظات وجود دارد که به نظر من آنها را عزیز و دوست داشتنی میکند. و من با آنها می خندم، اما نه به خودم، زیرا آنها را دوست دارم، بنابراین آنها فکر نمیکنند که من ناراحت هستم.
چیزی که من را ناراحت میکند این است که آنها “حقیقت” را نمیدانند. چقدر سخت است که در میان جمعیت تنها کسی باشی که “حقیقت” را میداند. اما آنها هرگز این را نخواهند فهمید. نه، نمیفهمند.
من قبلاً رنج میبردم زیرا دیگران فکر میکردند من مسخره هستم. باید بگویم مسخره به نظر نمیرسیدم، واقعا بودم. بله، من همیشه مسخره بودم! از روز اول میدانستم، یعنی از هفت سالگی فهمیدم. هر چه بیشتر کتابهای علوم را بررسی میکردم، بیشتر به این نتیجه میرسیدم که در معنای غایی علم، برای اثبات و توضیح این است که من آدم مسخرهای هستم. زندگی هم این را بیشتر به من ثابت کرد.
سخن پایانی
در کتاب رویای مردی مسخره نوشته فئودور داستایوفسکی با مردی آشنا میشویم که میخواهد خود را بکشد. در همین حال او خواب عجیبی میبیند. در این خواب او مرده است و با موجودی به سیارهای دیگر میرود. به محض اینکه پا به این سیاره میگذارد، متوجه میشود که مردم آنجا در فراغت کامل هستند. به عبارتی فئودور داستایوفسکی نمونهای از یک کتاب کامل را در رویای یک مرد مضحک ارائه میدهد. اگر این کتاب را تا آخرین صفحه بخوانید، متوجه منظور داستایوفسکی از نوشتن آن خواهید شد.