نویسنده کتاب خانه های دوش به دوش؛ خدیجه قاسمی است که داستان این کتاب حکایت دختری میباشد که یاد دوران کودکی خود را فراموش کرده و به سوی صداهای عجیب و غریبی میرود که از سمت خانههای بغلی به گوشش میرسد. در حقیقت خدیجه قاسمی در این داستان نیز ترس، عشق و واقعیات را باهم ترکیب نموده است. در کتاب خانه های دوش به دوش میخوانید که چطور در نیمههای شب، سرمه صداهای عجیب میشنود و وسایل او نیز به طرز بسیار عجیبی گم میشوند. البته زمانی که سرمه عاشق پسری به اسم پژمان میشود و با وی ازدواج مینماید، اتفاقات نامعلومی رخ میدهد که باعث جدایی آن دو میشود. برای تهیه این کتاب میتوانید از صفحه اصلی وبسایت افکار مثبت اقدام فرمایید.
معرفی مختصر کتاب خانه های دوش به دوش
سرمه و پریا برای قبول شدن در کنکور جهت ثبت نام بعضی درسها نیز به سوی یک آموزشگاه رفتند. پژمان داوری مدیر آموزشگاه با دیدن سرمه به وی علاقه پیدا کرد و پس از مدتی به او ابزار علاقه نمود و از سرمه اجازه گر فت تا به خواستگاریش برود. سرمه هم نیز تا حدودی به پژمان علاقهمند شده بود، قبول کرد و پس از توافق والدینش به نامزدی پژمان درآمد. اما با گذشت چند روز سرمه پژمان را با دختر دیگری دید و این موضوع را به او گفت؛ اما پژمان ثابت میکند که در آن ساعت در خانه بوده و سرمه وی را با فرد دیگری اشتباه گرفته است. اما سرمه هم اطمینان داشت که خود او را دیده است.
خدیجه قاسمی؛ نویسنده کتاب
خدیجه قاسمی در کتاب اول خود روی جاده نمناک و در کتاب دوم خود یعنی مسافران مه به خوبی نشان داد که داستان نویسی فطری و توانایی است. همچنین قدرت او در فضاسازی؛ شخصیت سازی و پیشبرد داستان، شگرف و تحسین برانگیز است.
در قسمتی از این کتاب میخوانیم:
سرمه سر خود را که گذاشت روی بالش دوباره صدای زمزمهای را شنید. فردی که با صدای اندوهگین و غمگین میخواند. دوباره ضربان قلبش تند شد از جایش بلند شد و گوشش را به دیوار چسباند. در واقع صدا نامفهوم بود. سرمه سرجایش بازگشت و عجیب این بود که در کنار دیوار، کنار پنجره روی تخت فرکانس صدا تغییر نمیکرد و همین امر موجب اضطراب و وحشت سرمه میشد. بدون این که به ساعت نگاه کند میدانست این زمزمه درست ساعت دوازده شروع میشود اما نمیدانست کی تموم میشود.
همیشه پس از مدت کوتاهی با کل اضطرابی که داشت به خواب خوش و عمیقی میرفت. سرمه به شدت دلش میخواست بداند که آیا فرد دیگری هم این صدا را میشوند یا تنها او است که میتواند این صدا را بشنود. همچنین سرمه میترسید این موضوع را به مادر خود بگوید. اگر این موضوع را به او میگفت مادرش نیز وحشت میکرد و حتما دوباره او را از این مطب به آن مطب میکشاند. بنابراین بایستی پریا را یک شب پیش خود نگه میداشت. این فکر و گمان سبب آرامش موقتش شد. آیاآیا
سرمه دراز کشید تا ضربان قلبش آرام شود. ترس سرمه از این بابت بود که خانهای که صدا از آن میآمد، خیلی متروکه بوده و همچنین کسی در آن زندگی نمیکرد، اما آگاه نبود که این آواز حزن انگیز از کجا به گوش میرسید. غیر از آن خانه خانهی دیگری کنار خانهشان نبود.
زمانی که سرمه آمد داخل آشپزخانه رنگش به شدت پریده بود و دانههای درشت عرق روی پیشانیاش را پر کرده بود. نفس نفس میزدو مادر و پدر وحشتزده نگاهش میکردند. پدر به سمت یخچال رفت و یکی از قرصهایی را که دکتر گفته بود موقع اضطراب به او بدهند را برداشت و با یک لیوان آب آورد و به سرمه داد. سرمه به آنها که بسیار نگران نگاهش میکردند، نگاه کرد و دلش برای آنها سوخت. با دست خود عرق پیشانیاش را پاک کرد و سعی کرد لبخند بزند و گفت من که چیزیم نیست، میدونم دخترم. بخورش بهت آرامش میده، سرمه سرش را به علامت مخالفت تکان داد و گفت حالم خوب است و قطعهای از پیتزا را برداشت و آن را پز از سس تند کرد و به آن گاز زد اما هرکاری میکرد نمیتوانست نگاه پسری را که برایشان پیتزا آورده بود را فراموش کند. نگاهش او را به وحشت انداخته بود چشمهایش را که به او دوخته بود …
نقد و بررسیها
پاککردن فیلترهاهنوز بررسیای ثبت نشده است.