( در هیچ کجا نوشته نشده که کتاب ها باید روی درختان مرده چاپ شوند این مطلب برای کسانی است که کتاب فیزیکی دوست دارند )

حمل و نقل
اطلاعات کتاب

اطلاعات کتاب

نویسنده داود فرامهر
نظرات (0)
0 بررسی
0
0
0
0
0

نقد و بررسی‌ها

پاک‌کردن فیلترها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “وقتی که احمق بودم”
استعلام محصول

استعلام محصول

کتاب وقتی که احمق بودم داستان بسیار زیبا و جذاب که به قلم زیبای داود فرامهر نوشته شده است. در زندگی مفاهیمی وجود دارند که اگرچه به ظاهر هم معنی هستند اما بار معنایی آنها متفاوت است. یعنی سطوح مختلفی از یک معنا را ارائه می‌دهند و شاید برای هر کسی قابل تمایز و تشخیص نباشند جز معدودی.
https://ahooraghalam.ir/product

 

وقتی که احمق بودم آسمان آبی بود، شب‌ها کوتاه و پر ستاره بود، کرم‌های شب‌تاب فراوان بودند، نان و پنیر و سبزی بود و عصرهای نادانی با لقمه‌های پر از پنیر و خرفه و ریحان، دلچسب می‌شد و مزارع سبز شهرمان بی‌وقفه این لذت را بر من و ماهای در آرزوی پنیر، ارزانی می‌داشت.

 

برشی از متن
تنهاییم زیر درختان کهور، خواب نیم‌روزش را تجربه می‌کرد و خمیازه می‌کشید و صف طولانی مورچه‌ها را در ذهنش می‌شمرد. هوا هنوز شرجی و نم‌دار بود و خورشید هم عرق کرده بود. اگر خواب تنهاییم کمی بیشتر می‌شد حتما رؤیاهایش را ملاقات می‌کرد. اما نشد و نکرد. کودکان کوچه‌های شهرم می‌توانستند کمی شادتر باشند. می‌توانستند در حوض اکنونشان آب‌تنی کنند اما آن‌قدر هوا گرم بود و آب سرد که نمی‌توانستند لذت این شادی را تجربه کنند. تنهاییم کودکان هراسان را می‌دید که پشت بوته‌های بلند ناترک، قایم می‌شدند و لحظه‌ها را تا صد می‌شمردند اما دست آخر توسط همبازیشان اسیر می‌شدند. ترس عجیبی را که بر ذهنشان مستولی می‌شد احساس می‌کرد و دلهره‌های کوچکشان را از پشت شاخه‌های ناترک می‌دید اما بر سادگی احمقانه‌ی آنها می‌خندید. زمانی که کودک وجودم در پس هیچ پنهان می‌شد، می‌دیدم که چقدر احمقم اما حماقتم برایم شیرین بود شیرینی‌ا‌ی که در چارچوب بازی‌های کودکانه باز هم قوت می گرفت و اگر پنهان نمی‌ماند سرانجام تلخی بدنبال داشت.