پـشـتـیـبانی تلفنی

66 44 22 55 021

کتاب پاستیل های بنفش

لطفا برای خرید و دانلود کتاب  وارد اپلیکیشن شوید 

28,000 تومان

برای انتقال به اپ سایت روی دکمه اپلیکیشن کلیک کنید

قبل از خرید گوش دهید
توضیحات

پاستیل های بنفش از روزهای سخت یک خانواده شرح می‌دهد که احساسات خود را با شما در میان می‌گذارد. درون داستان بروید و زندگی او را به تصویر بکشید:

پاستیل های بنفش

بعد از ماجرای بانی خرگوشه‌ی عید پاک، خانواده‌ی من کم کم نگران شدند.

غیر از آن دو روزی که فکر می‌کردم شهردار دنیا هستم، دیگر نشانه‌ای از خیالاتی بودن در من دیده نشده بود. همه فکر می‌کردند شاید بیشتر از سنم می‌فهمم یا زیادی جدی هستم.

بابام با خودش فکر می‌کرد که شاید بهتر بود بیشتر برایم قصه‌های پریان بخواند.

مامانم فکر می‌کرد که شاید نباید اجازه می‌داد آن همه فیلم‌های مستند نگاه کنم؛ فیلم‌‌هایی که تویش حیوانات همدیگر را می‌خوردند.

از مامان‌بزرگم مشورت گرفتند؛ می‌خواستند بدانند که من بیشتر از سنم رفتار می‌کنم یا نه.

مامان‌بزرگ گفت نگران نباشند.

بهشان گفته بود مهم نیست که چقدر گنده‌تر از سنم به نظر می‌آیم، چون وقتی به سن نوجوانی برسم، خود به خود درست می‌شوم.

                                           کتاب پاستیل های بنفش: ماجرای بی خانمان شدن

به نظرم، بی‌خانمان شدن یک شبه اتفاق نمی‌افتد. مامانم یک بار بهم گفت که مشکلات مالی، یواش یواش گریبان آدم را می‌گیرند. گفت مثل سرماخوردن می‌ماند؛ اول فقط گلویت کمی می‌خارد، بعد درد می‌گیرد و شاید هم شرفه کنی. بعدش یک دفعه می‌بینی دوروبرت پر شده از دستمال کاغذی و ریه‌هایت انگار دارند بالا می‌آیند.

شاید یک شبه بی‌خانمان نشویم، اما اوضاع که چنین حسی به من می‌داد. کلاس اول بودم. بابام مریض بود. مامانم شغل معلمی‌اش را از دست داده بود و یک دفعه… بوووم! دیگر ما در آن آپارتمان خوبمان که یک تاب توی حیاط پشتی‌اش داشت، زندگی نمی‌کردیم.

این چیزی است که یادم می‌آید، اما همان طور که قبلا گفتم، حافظه چیز عجیبی است. فکر کنم آن موقع با خودم گفته باشم: «چقدر بد! دلم برای خونه و محله و دوستام و زندگیم تنگ می‌شه.» اما تنها چیزی که یادم می‌آید آن موقع بهش فکر می‌کردم، این بود که زندگی توی مینیون چقدر می‌توانست هیجان‌انگیز باشد.

                                              کتاب پاستیل های بنفش و زندگی در خیابان

پاستیل های بنفش

درست بعد از اینکه کلاس اول من تمام شد، از آن خانه رفتیم. هیچ کس مطلع نشد و مهمانی خداحافظی هم در کار نبود. خیلی ساده رفتیم؛ درست مثل زمانی که آخر سال تحصیلی نیمکتت را می‌گذاری و می‌روی، اما اگر چندتا مداد و برگه های امتحانی‌ات را جا بگذاری، می‌دانی که اتفاقی نمی‌افتد؛ سال بعد، شاگردی که جای تو را خواهد گرفت، آن را برمی‌دارد.

مامان و بابام وسایل زیادی نداشتند، ولی باز توانستند مینیون را پر کنند. از پنجره، بیرون دیده نمی‌شد. توانستم بالشت و کوله پشتی‌ام را نگه دارم که بعد از همه‌ی وسایل، داخل ماشین بگذارمشان. داشتم می‌گذاشتمشان صندلی عقب که چیز عجیبی دیدم.

یکی برف پاک‌کن عقب را توی آن هوای آفتابی روشن گذاشته بود. نه بارانی بود و نه ابری، هیچی! چپ راست، چپ راست.

مامان و بابا داشتند چیزهای مختلف را از توی خانه جمع می‌کردند. رابین پیش آن‌ها بود و من تنها بودم.

چپ راست، چپ راست دقیق‌تر نگاه کردم. برف پاک‌کن بلند بود و یک عالمه مو داشت. بیشتر شبیه دم بود تا برف پاک‌کن ماشین.

دوزاری‌ام افتاد و دویدم عقب ماشین. تورفتگی گل‌گیر را که بابا توی فروشگاه زده بود به یک چرخ دستی، دیدم. برچسبی را هم که مامان با آن گل‌گیر را پوشانده بود، دیدم. رویش نوشته بود: «دوستدار طبیعت.»

برف پاک کن شیشه‌ی جلو را دیدم. ولی تکان نمی‌خورد. مودار هم نبود. برای مطالعه ادامه داستان می‌توانید کتاب پاستیل های بنفش را از سایت افکار مثبت دانلود کنید.

در پاستیل های بنفش می‌خوانید …

پاستیل های بنفش

و دقیقا همان طور که قبل از آمدن باران می‌فهمید خبرهایی هست، من هم همان لحظه فهمیدم که قرار است اتفاقی بیفتد.

در آن دوران که توی خیابان‌ها زندگی می کردیم، من و کرنشا زیاد نمی توانستیم با هم اختلاط کنیم، چون همیشه کسی بود که حرفمان را قطع کند، اما عیبی نداشت. می‌دانستم که او آنجاست و همین برای من کافی بود. بعضی وقت‌ها این تنها چیزی است که از یک دوست توقع داری.

دوست شما افکار مثبت

نظرات (0)

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “کتاب پاستیل های بنفش”

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سبد خرید
ورود

حساب کاربری ندارید؟

فروشگاه
0 لیست علاقه مندی ها
0 مورد سبد خرید
حساب من
Search