معرفی کتاب روی جاده نمناک رمانی از خدیجه قاسمی میباشد. این کتاب یک داستان عاشقانه با فراز و نشیبهای فراوان است. ایلیا دوست امیر که در نمایشنامهای به نویسندگی امیر بازی می کند، در حین کار عاشق آوا میشود. اما آوا با امیر ازدواج میکند. ایلیا نیز تشکیل خانواده میدهد، اگرچه عشق گذشته خود را فراموش نمیکند. کتاب روی جاده نمناک از آن دست رمانهایی است که به سرعت خواننده را غرق میکند. درست مانند یک رودخانه عظیم و وسوسه انگیز، مخاطب را به درون خود میکشاند. در کتاب روی جاده نمناک، تصویری زنده و گرم از تاریخ اجتماعی معاصر و فراز و نشیب روزهای خاکستری مردم این منطقه به چشم میخورد. تابلویی پر از رمز و راز عشق و شور بی پایان روح و قلب انسان. این کتاب تلالویی از راهی پر از نور است، در جاده نمناک، درست مانند زندگی به دور از هرگونه فرمالیسم و اصول آغاز میشود و مانند زندگی به دور از فراز و نشیب، همراه با وجدان پاک، گرم و فریبنده پیش میرود. برای تهیه این کتاب میتوانید از صفحه اصلی وبسایت افکار مثبت اقدام فرمایید.
معرفی کتاب روی جاده نمناک رمانی از خدیجه قاسمی
خدیجه قاسمی نویسنده معرفی کتاب روی جاده نمناک در بهار سال 1340 در روستایی در جنوب خراسان چشم به جهان گشود. چون پدرش قبل از تولد برای کار به تهران رفته بود و قصد بازگشت نداشت، از شش ماهگی برای همیشه به تهران نقل مکان کرد. سال های شیرین کودکیاش را با قصه های رویایی و رنگارنگ مادرش و سپس کتاب قصه هایی که خواند گذراند. خیلی زود ازدواج کرد اما به تحصیل ادامه داد و مقطع کارشناسی را در رشته ادبیات فارسی به اتمام رسانید. او در خانوادهای تحصیل کرده زندگی میکند. او دو دختر و دو پسر دارد و دختر بزرگ او، همانند مادرش، نویسنده، مترجم و ترانه سرا است.
در بخشهایی از این کتاب میخوانیم:
- مدتهاست که احساس تنهایی عجیبی میکنم. احساس نمیکردم کسی به خودم نزدیک باشد. کاش کسی بود که بتوانم با او صحبت کنم و درد دلم را با او در میان بگذارم. کاش یکی منو درک میکرد کاش می توانستم فقط به آوا بگویم که چقدر دوستش دارم و چقدر از دوری از او عذاب میکشم. آسمان غرش کرد و رعد و برق کرد. هوا ابری و بارانی بود. باران داشت به شیشه میخورد. پشت پنجره ایستادم و باران را تماشا کردم. من بیزار شدم. این روزها مدام دلم میخواست گریه کنم. خدایا این چه بلایی بود که سرم اومد؟ چرا باید بین همه دخترای اطرافم عاشق آوا میشدم؟ آوا که قرار بود همسر بهترین، عزیزترین و صمیمی ترین دوستم بشه، همسر کسی که حاضر بودم برایش جانم را بدهم. باران شدیدی شروع به باریدن کرد. احساس سرما کردم. رفتم روی تختم جلوی پنجره و دراز کشیدم. پتو را روی خودم کشیدم. و آنقدر گریه کردم که نمیدانم کی خوابم برد. پدر هر شب مثل دوران کودکی من آرام آرام به اتاقم می آمد و چراغ اتاقم را خاموش میکرد.
- رفتار پدرم چند روزی بود که مشکوک بود. آهسته با یکی تلفنی صحبت میکرد و شب خیلی دیر به خانه میآمد. یا در اتاقش مهمان داشت و نمیخواست مهمانش را ببینم. خیلی کنجکاو بودم که بدانم پدرم چه کار میکند. صبح نگران بود و حواسش جای دیگری بود. او دیگر حوصلهای نداشت و کمتر با من صحبت میکرد. نتوانستم با او کنار بیایم. او دیگر مثل همیشه سرحال نبود، اما سایهای از غم صورتش را پوشانده بود. او چیزهایی را از من پنهان میکرد. چیزهایی که به من مربوط بود. نگران بودم که نتوانم در محل کار خوب تمرکز کنم. اتفاقاتی در اطرافم میافتاد که من از آنها بیخبر بودم. امشب باید پدرم را مجبور میکردم که حقیقت را به من بگوید. دیگر نمیتوانستم در اضطراب زندگی کنم.
- شب که وارد خانه شدم، پدر در مبل مچاله شده بود و صورتش تغییر رنگ داده بود. سریع به او رسیدم.سلام پدر. چی شد؟! خوب نیستی؟ وقتی تلفن زنگ زد وحشت کردم و به سمتش دویدم. ایلیا زود خودتو بیار اینجا. فقط اجازه نده زهرا متوجه شود. پدر تلفن را قطع کرد. زهرا با وحشت به من نگاه میکرد. گفتم: نگران نباش پدرم بود. او میخواهد با من صحبت کند. زهرا باور نمیکرد اما حرفی هم نزد.زمانی که رسیدم، سریع در خانه را پدرم باز کرد و گفت ماشین را بیاور داخل. تمام چراغهای ساختمان خاموش بود. پدر رنگش پریده بود.. بدون اینکه چیزی بگویم سریع وارد ساختمان شدم. فقط چراغ اتاق خواب مامان و بابا، که طبقه پایین بود و چراغ آشپزخانه روشن بود. کف تالار پذیرایی و سالن پر از خون بود.