کتاب بیچارگان ترجمه نسرین مجیدی، نخستین رمان نویسنده بزرگ روس، فیودور داستایفسکی، در سال ۱۸۴۶ منتشر شد. این اثر که به شیوهای مکاتبهای و از طریق نامهنگاری بین دو شخصیت اصلی روایت میشود، بهطور گستردهای به موضوعات اجتماعی، اقتصادی و انسانی زمانه خود پرداخته و یکی از اولین رمانهای اجتماعی روسیه به شمار میرود. کتاب بیچارگان ترجمه نسرین مجیدی، بهعنوان آغازگر کارنامه درخشان داستایفسکی، به او شهرت و اعتباری بزرگ در دنیای ادبیات بخشید.
خلاصه کتاب بیچارگان ترجمه نسرین مجیدی
داستان کتاب حول محور زندگی دو شخصیت اصلی، ماکار دیِووشکین و واروارا آلکسیِونا میچرخد. ماکار یک کارمند دولتی فقیر و میانسال است که در شرایطی سخت و بدون امکانات زندگی میکند. او در یک ساختمان کوچک و فقیرانه در سنپترزبورگ زندگی میکند و واروارا، زنی جوان و یتیم که در همان ساختمان اقامت دارد، تنها تسلی خاطر و عشق زندگی اوست. این دو شخصیت از طریق نامهنگاری با یکدیگر ارتباط برقرار میکنند، و متن کتاب شامل این نامهها است که احساسات، نگرانیها، و تجربیات شخصی آنها را بازگو میکند.
ماکار با وجود فقر و تنگدستی خود، بهطور مداوم تلاش میکند تا به واروارا کمک کند و از او حمایت کند. او واروارا را بهعنوان کسی که به او علاقهمند است، مورد توجه قرار میدهد و به هر طریق ممکن سعی میکند زندگی او را بهتر کند. واروارا نیز که در زندگی سختی قرار دارد، به شدت تحت تأثیر محبتهای ماکار قرار میگیرد. داستان از این نظر که دو فرد فقیر و تنها چگونه با یکدیگر همدردی میکنند و در تلاش برای بقا هستند، عمیقاً انساندوستانه و احساسی است. یکی از ویژگیهای برجسته کتاب بیچارگان ترجمه نسرین مجیدی، پرداخت دقیق و واقعگرایانه به شرایط اجتماعی و اقتصادی زمانه است که این موضوع، در ترجمه نسرین مجیدی به خوبی قابل دیدن است. داستایفسکی با تصویری زنده و ملموس از زندگی افراد فقیر، نشان میدهد که چگونه فقر و محرومیت میتواند بر شخصیت انسانها تأثیر بگذارد و آنها را به سمت ناامیدی و تنهایی سوق دهد. موضوعاتی مانند فقر، بیعدالتی اجتماعی، تنهایی، و نیاز به محبت و همدلی در مرکز توجه این رمان قرار دارند.
قسمتهایی از کتاب بیچارگان ترجمه نسرین مجیدی
برای امروز خاطرات زیادی داشتم. اول صبح با سردرد شروع شد. برای خلاص شدن از شر آن، در فونتانکا قدم زدم. غروب غمگین و تاریکی بود، میدانید این روزها ساعت پنج تاریک میشود. باران نمیبارید، اما مه بدتر از باران شدید بود. ابرهای سیاه آسمان را پوشانده بودند. افرادی با چهرههای عجیب و غریب و افسرده با عجله از کنار رودخانه عبور کردند. در میان آنها دهقانان مست با پاهای برهنه، زنان فنلاندی با بینی گشاد و سرهای برهنه، کلاهبرداران، انواع منشیها، یک مغازه دار لاغر و لاغر با پارچه روغنی، یک سرباز قد بلند که از کار برکنار شده بود، بودند. انگار وقت بیرون آمدن چنین افرادی بود. این راه هم به نوعی ارزش دیدن را داشت. آن کرجی چطور جلوی پل ایستاد؟ زنان روی پل نان عسلی و سیبهای گندیده میفروختند. فونتانکا مکان غم انگیز و ناراحت کنندهای برای بازدید نیست. صخرههای خیس و خانههای بلند دودی در آنجا دیده میشود. زمین و آسمان را مه پوشانده بود، چه غروب تاریک و غم انگیزی بود. وقتی به سمت گوروخوایا چرخیدم، هوا کاملاً تاریک بود و مردم لامپهای گازی روشن میکردند. خیلی وقت بود که از این خیابان رد نشده بودم اما امروز خیلی زنده بود. مغازههای کوچک و بزرگ روشن و درخشانی بود که پر از چیزهای لوکس و زیبا و گل و کلاه روبان بود. انگار تمام تزیینات به نمایش گذاشته شده بود. اما واقعاً مردانی هستند که چنین هدایایی را برای همسر خود میخرند.
سخن پایانی
در کتاب بیچارگان ترجمه نسرین مجیدی، ماکار و واروارا، با وجود مشکلات فراوان، نمایانگر انسانهایی هستند که در میان مشکلات شدید زندگی، همچنان به دنبال عشق و امید میگردند. نامههایی که این دو شخصیت به یکدیگر مینویسند، نه تنها احساسات و نگرانیهای آنها را به تصویر میکشد، بلکه نگاهی عمیق به روحیه و روان انسانها در شرایط سخت نیز دارد.